سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرف مراتنهاازخودم بشنووبگذارتمام کلاغ هاازحسودی بمیرند..

چه کسی میگوید ...
که فهمیدن همیشه خوب است ...
فهمیدن درد دارد ...
مثل آن روزی که من ...
چشم تو را از پشت گرفتم ...
و میان آن همه اسم که گفتی ...
من آخرین بودم ...
من نیز آن روز به فهمیدن رسیدم ...
فهمیدم که تو ...
بی نهایت دوست داری ...
نه اینکه بی نهایت دوستم داری ... !


+ تاریخ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/3/21 ساعت 3:51 عصر نویسنده شکلاتـــ | نظر

اگر می دونستی چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی
تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی
و اشکهایم را با دستان عاشقت به باد می دادی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی
گر چه خانه ی شیطان شایسته ی ویرانی است.
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی
همه آن چیز ها که یک عمر بخاطرش رنج کشیده ای
و سال ها برایش گریسته ای
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
همه آن چیز ها که در بندت کشیده رها می کردی
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
دوستم می داشتی

که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت پنجره ای
و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد.


+ تاریخ دوشنبه 93/3/5 ساعت 2:4 عصر نویسنده شکلاتـــ
بعضی وقتها از کلمات متنفر میشم ... متنفر میشم از اینکه مجبورم احساسات نابم رو با کلمات احمقانه به تصویر بکشم. اونم برای چی ؟ برای اینکه یه سری آدم بتونن منو درک کنن. می خوام صد سال سیاه درک نکنن ... عشق ... نفرت ... دوست داشتن ... دوست نداشتن . همشون یه سری کلمات محدود مزخرفن و محدود. یعنی کلمه و احساس یعنی بی نهایت ...شما چطور می تونین احساستون رو تو یک کلمه یا حداکثر یک جمله خلاصه کنین ؟ ... حتی فکر کردن به این موضوع هم به نظر مسخره میاد ... مسخره به معنای واقعی " کلمه "  !
+ تاریخ چهارشنبه 92/7/24 ساعت 10:39 عصر نویسنده شکلاتـــ

درد من درد تنهایی نیست

بلکه مرگ ملتی است که

گدایی را قناعت

بی عرضگی را صبر

و با تبسمی بر لب

این حماقت را

حکمت خداوند می نامند ....
                                                      « گاندیــ »

+ تاریخ پنج شنبه 92/7/4 ساعت 12:3 صبح نویسنده شکلاتـــ

خدا تنهاست. تنها، خسته و ناامید

  پروژه‏ی انسانیت‏اش شکست خورده است،

 خدا بازی را باخته است.


+ تاریخ پنج شنبه 92/6/21 ساعت 12:48 صبح نویسنده شکلاتـــ

شهرهمچنان درامن وامان است...

وازمرگ وقحطی وتهمت ودیوانگی

ازدزد و روسپی...

ازسایه های شغال ومار وافعی وعقرب خبری نیست...

هٍ ه ه ...!


+ تاریخ جمعه 92/6/8 ساعت 9:27 عصر نویسنده شکلاتـــ

بدون توبوی گناه گرفته ام...گوش کن...

صدای وحشیانه شیطان را...

که روحم رامیدردومغرورانه میخندد...

می شـــــــنوی؟؟؟؟


+ تاریخ چهارشنبه 92/5/30 ساعت 2:45 عصر نویسنده شکلاتـــ

 

تن خسته ام بیش ازاین تاب سکوت ندارد...

چه وحشتی خواهدداشت...

که درانتهای راه تنهامرگ آرزوی من باشد...

وهیچ راهی جز...درخواست گذرنامه ی آسمانی نیست.


+ تاریخ جمعه 92/5/18 ساعت 11:15 صبح نویسنده شکلاتـــ

 

میزبان خوبـــی نیستـــی ای خـــــدا...

که میــــون مهمونـات فــرق میذاری...

مگـــه سفره ما با سفره اونا چه فرقـــی داره ؟؟؟؟


+ تاریخ سه شنبه 92/5/8 ساعت 11:17 عصر نویسنده شکلاتـــ

فضای من پر شده است از فضای چرک آلود خاطره ها...

از "دوست دارم" های زخمی خسته ام

کاش بدانی ...

من هر صبح پنج روز پیرتر میشوم!!!!


+ تاریخ سه شنبه 92/5/8 ساعت 11:15 عصر نویسنده شکلاتـــ